من کم تحملم...

پنج ماه پیش بود که با دختر خاله م روی تخت نشسته بودیم و در مورد زن و شوهرایی که تنها میرن سفر صحبت میکردیم. بهش میگفتم عجیبه که بعضیا چطوری بدون همسرشون سه، چهار روز میرن سفر !

و همینطور نطق میکردم که من و احسان الان سه ساله که با همیم، حتی نمیتونیم بدون هم تا سر کوچه بریم چه برسه به سفر چند روزه ...

دقیقا فردای همون روز بود که همسرجان گفت امکان داره بره سفر حج و نظر منو پرسید منم بدون هیچ مکثی گفتم غیر ممکنه بذارم بری

چند روزی گذشت و فهمیدم قضیه جدیه نمیتونستم با چیزی که آرزوش بود خودخواهانه برخورد کنم و گفتم قبول.

هفته ی اول رو که کامل گریه میکردم از هر موقعیتی استفاده میکردم تا بغضم رو خالی کنم. همه مسخره م میکردن و میگفتن از الان برای پنج ماه دیگه غصه میخوری؟ اصلن شاید نشه! سعی کردم خودآزاری رو بذارم کنار و فکر و خیال نکنم و غصه رو بذارم برای روزی که قراره باهم خدافظی کنیم.

تمام این چندماه یه غم بزرگ رو سینه م بود و از زندگی هیچی نفهمیدم. هر کس رو می دیدم باهاش درد و دل میکردم که چطوری تحمل کنم و جواب همه یکی بود: (( برو بابا شاد باش یک ماه راحتی حالشو ببر)) هرجور فکر کردم  به نتیجه ای نرسیدم که چطوری باید برم شاد باشم.

14 روز دیگه همسرجان میره و برای یکماه از هم دوریم حتی فکرشم عذابم میده نمیدونم چطوری تحمل کنم همیشه می ترسیدم که به کسی تا این حد وابسته بشم چون میدونستم که نمی تونم دوریش رو تحمل کنم و حالا از چیزی که میترسیدم به سرم اومده

خداجون لطفا بهم صبر بده تا این مدت رو طاقت بیارم

+ دوس جونا لطفا برام دعا کنید.