من ماندم و یک عالمه بغض مانده در گلو...


به عشق عزیزم ...

این سومین شبی هست که کنارم نیستی

همونطور که از خدا خواسته بودم آرومم. از همون لحظه ای که از ماشین پیاده شدی و گفتی تو نمون و برو به جای خالیت نگاه کردم و گفتم خداجون مواظبم باش که امیدم تویی. اونم آرومم کرد.

آروم بودم. رفتم خونه مامان و خاطرجمعشون کردم که آرومم. تو شرکت همه توجیه بودن که نباید زیاد در مورد رفتنت صحبت کنن. اصلن از قبل به همه گفته بودم هیچی درمورد رفتن و نبودنت نگن دلداری هم ندن.

آروم بودم و داشتم کارهای روزمره م رو انجام میدادم تا اینکه زنگ زدی و گفتی داری سوار هواپیما میشی دیگه نتونستم آروم باشم دلم یهو ریخت بغضم ترکید و نتونستم بگم خدا پشت و پناهت، مثل احمق ها گوشی رو قطع کردم

عصر که پیام دادی گفتی مدینه ای دوباره آروم شدم. رفتم خونه مامان ولی دوس نداشتم شب رو اونجا بمونم با خواهر کوچولوی چاقم اومدیم خونه. تو راه دوست داشت آهنگ گوش بده ولی هر آهنگی رو که رد میکردم همش خاطره بود بغضم داشت میترکید آهنگ رو قطع کردم و بهش گفتم حس آهنگ گوش کردن رو ندارم گفت باشه و بعد شروع کرد به خوندن:

بازم آفتاب غروب کرد و شب اومد...

میدونی که کللن فاز غمگینه، بهش گفتم لطفا نخون. به خودم قول داده بودم اصلن گریه نکنم آخه قیافه م به اندازه ی کافی داغون بود اگه امشب هم گریه میکردم دیگه نمی تونستم برم عروسی.

خدا پیشم بود و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم خوابم برد. خوشبختانه  مثل همیشه صبح خواب موندم و فرصتی برای فکر کردن نداشتم و با عجله زدم بیرون. شب هم که عروسی برادرت بود و سخت.  خیلی سخت بود خیلی. وقتی میگم خیلی میدونی که ینی چقدرررر ولی بازم خدا پیشم بود

همه چی همونطور که دوس داشتم بود ولی فقط ظاهر! همون آرایشی که دوست داشتم همون لباس همون چهره ی خندون همیشگی و همون انرژی ولی درونم داغوون بود. چند بارم بغض کردم

یه بارش همون وقتی که گفتن برادر بزرگ داماد بیاد کادوش رو بده... باورت نمیشه ولی من لبخند به لب رفتم پیش عروس و داماد و بهشون تبریک گفتم، آرزوی خوشبختی کردم و کنارشون عکس گرفتم 

یه بارش وقتی خواهرت می رقصید و تموم حرکاتش منو یاد تو مینداخت. آرزو میکردم هیچکس به چهره م نگاه نکنه و خودم رو با دوربین مشغول کردم.

یه بارش وقتی سالن خالی شد و همه رفتن عروس کشون و من منتظر بابا بودم که بعد از انجام کارهای پایان مجلس منو برسونه

باورت نمیشه در تمام این شرایط فقط لبخند میزدم و بغضم رو فرو میدادم. خدا رو شکر همه چی به خوبی تموم شد و باز هم خسته و کوفته خوابم برد.

خیلی دیر خوابیدم و میخواستم تا ظهر روز بعد بخوابم اما سر صبح زنگ زدی و طی یک تماس تمام آمار مجلس رو بهت دادم اصلن انگار نه انگار که تو کجایی و من کجا، میدونی دوست ندارم وقتی زنگ میزنی بگم چه خبر؟ الان کجایی؟ التماس دعا... اصلا دوس ندارم از اونجا صحبت کنم دوس دارم فکر کنم تو سر کاری و من مثل همیشه زنگ زدم که باهات غیبت کنم دوست دارم از همین حرفای روزمره بگم از مدل موهام و لباسم حرف بزنم از آهنگ های مزخرف مجلس، از فامیلت که یکسره قربون صدقه م می رفتن و می فهمیدم که میخوان جای خالیت رو برام پر کنن، از آتلیه که نتونستم برم،از همه چی جز دوری مون. دوست دارم یادم بره که کنارم نیستی.


امشب اکیپ بیعارا خونه مونن هنوز هم اصرار دارم که فقط تو خونه ی خودمون میخوابم و بازم بقیه اومدن اینجا طبق معمول دارن بازی میکنن و قلیون میکشن و صدای خنده هاشون تا سر کوچه میره ولی دیگه سر درد نمیشم، غرغر هم نمیکنم که ساکت باشن فقط میگم خدایا شکرت که خانواده م کنارم هستن.


چشام میسوزه و دیگه نمیتونم بنویسم فقط کاش این روزا خیلی زود بگذرن و تکرار نشن

بهت قول میدم که صبوری کنم تو هم قول بده که دیگه بدون من جایی نری

مواظب خودت باش 

میدونی که خیلی دوست دارم