عمه ی کوچیک

عمه کوچک عمه پدرم هست که چون کوچکترین عمه شون بوده از همون اول به این اسم صداش میکردن ما هم از همون بچگی همینطور صداش میزدیم

عمه بعد از ازدواجش بچه دار نمیشه و یک پسربچه رو به فرزندی برمیداره. بعد از مدتی شوهرش میمیره و دوباره ازدواج میکنه اما شوهر دومش هم شب عروسی می میره و عمه تنها و با  حقوق بازنشستگی مردی که هیچ وقت باهاش زندگی نکرد پسرخونده شو بزرگ میکنه. پسرش سر و سامون میگیره و از اون دو نوه داره. بعد فوت پدربزرگم عمه حسابی تنها میشه تا اینکه چند ماه  پیش فامیل به این نتیجه میرسن که ببرنش خانه سالمندان تا اونجا بهش بهتر رسیدگی بشه و متاسفانه از اونجایی که همه دردسر زندگی خودشون رو دارن این اتفاق میفته.

سه شنبه هفته گذشته نمیدونم چه مطلبی در مورد سالمندان خوندم که یاد عمه افتادم.

به بچه ها (2 خواهر هم اتاقیم) گفتم یادتونه هر سال عید نوروز و روز مادر میرفتیم خونه عمه کوچیک؟ گفتن آره یادش بخیر.

گفتم: یادتونه همیشه بهترین عیدی رو بهمون میداد؟ یادتونه همیشه طرفدار بچه ها بود و نمیذاشت دعوامون کنن؟‌ خونه نقلی و ساده ش رو یادتونه؟ سفره هفت سینش؟ اینکه همیشه میگفت چشام به در خشک میشه تا یکی بیاد خونم؟ یادتونه وقتی روز مادر میرفتیم خونه ش چقدر خوشحال میشد و ذوق میکرد؟ یادتونه همیشه اون جمله ی آقای قرائتی رو میگفت که وقتی بچه نداری و از دنیا میری انگار اصلا به دنیا نیومدی چون هیچ اثری ازت نمیمونه؟ یادتونه ...

3 ساعتی از وقت محترم کاری به تعریف خاطره هامون از عمه گذشت و در آخر نتیجه گرفتم که ما خیلی بی معرفتیم که حتی نمیریم خانه سالمندان ازش سری بزنیم.

3 نفری به هم قول دادیم که جمعه بریم عیادتش و حتما باهاش یک عکس یادگاری بندازیم.

جمعه به دلایلی نتونستیم بریم و برنامه داشتیم که این هفته حتما بریم پیشش.

صبح به بچه ها گفتم امروز 21 ژانویه ست (روز آغوش) بیاین امروز عصر هرطور شده بریم پیشش. پیگیر بودم که ببینم عصر میشه بریم ملاقات سالمندان یا نه ... 2 ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت عمه کوچیک فوت کرده و دارن میرن بهشت فضل، فردا هم تشییع جنازه ست!

همیشه فکر میکردم این که میگن گاهی اوقات زود دیر میشه مال فیلم ها و رمان هاست!

معمولا از این اشخاص تو خانواده ی همه مون هست کاش تا هستن بشه کاری کرد براشون.

روح عمه ی کوچکم شاد.