روزنوشت


کل هفته ای که گذشت رو خواب موندم و ساعتم زنگ نزد اما امروز رو که با خودم قرارداد دارم تا 11 بخوابم اینقدر زنگ خورد که مجبور شدم بلند بشم و خفه ش کنم

همسر روبروی تلویزیون نشسته بود و همینطور که کارتن نگاه میکرد کارت مشخصات زائرین رو پرینت می گرفت برگشتم بخوابم که گفت: میخوای بری کره مربا بخوری؟ گفتم نه میخوام برم بخوابم گفت: چه بد فکر کردم میخوای کره مربا بخوری

رفتم تو آشپزخونه و سه سوته کره مربا آوردم و گفتم بیا بخور من میرم بخوابم

چشامو به زور بهم فشار میدادم تا خوابم ببره که صداش رو بلند کرد و گفت این آخرین جمعه ای هست که میتونیم باهم صبحانه بخوریماااا

خیلی سرد بود حاضر نبودم کولر رو خاموش کنم پتو رو دورم پیچیدمو نشستم رو صندلی روبروش گفتم بیا حالا پبشتم صبحانه ت رو بخور

در حال رفتن بود منم یه قرص مسکن خوردم و رفتم رو تخت که تمرکز کنم برای ادامه خواب

خیلی زود به خواب عمیقی رفتم که با صدای آیفن از خواب بیدار شدم ساعت 10.30 بود به هیچ عنوان آمادگی مهمون سرزده ندارم در نتیجه در رو باز نکردم ولی دیگه خوابم نبرد. خودم رو با مرتب کردن خونه سرگرم کردم و به افکارم التماس میکردم که پرت بشن

برای چندمین بار تصمیم گرفتم که خوددار باشم و بغضم رو فرو میدادم (یکی از قسمتهای غم انگیز زندگی بدون همسر که اشکم رو در میاره همین کار خونه ست)

ناهار خونه مامان دعوت بودیم و همسرجان ساعت 1 اومد. سوار ماشین می شدیم که همسایه طبقه پایین اومد و گفت برای دستگاه سنگ بری نیاز به برق داره فهمیدم اون بوده که دستش رو از رو زنگ برنمیداشته کارش رو راه انداختیم و رفتیم

با دیدن مامان دوباره بغض کردم نمیدونم چه حسیه که پیش مامان نمی تونم خودم رو کنترل کنم حواسم رو به موبایلم پرت کردم و با غیبت های مادر دختری سعی می کردم شرایط رو طبیعی جلوه بدم

سر سفره داشتم با ولع قورمه سبزی محشر مامان رو میخوردم که خواهرکوچولوی چاقم سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت مامان صبح موقع صبحانه گریه میکرده و می گفته بمیرم برای دخترم که چهارشنبه شوهرش بره چقدر بهش سخت میگذره

دقیقا ناهارو کوفتم کرد جوابی ندادم و به سختی خودم رو کنترل کردم که اشکام نریزه

بعد از ناهار مامان و همسر تو اتاق مشغول صرف قلیون بودن منم رفتم پیششون و دوباره همون حرفای تکراری که دوباره خواهر کچولوی چاقم گفت برات یه عالمه آهنگ لایت گلچین کردم که بعد از رفتن شوهرت حسابی باهاشون گریه کنی (واقعا از اینکه بهش میگم چاق خوشحالم)

دیگه نشد خودمو نگه دارم و گریه م گرفت هنوز داشتم خودم رو جمع و جور میکردم که دیدم مامان هم داره قلوپ قلوپ اشک می ریزه  (یه همچین خانواده ی دلداری بده ای هستیم ما)

دوباره بحث رو عوض کردیمو قبل از چایی دم کردن مامان به بهانه ی انجام کارامون برگشتیم خونه.

یک ساعتی کنار همسر دراز کشیدم و حسابی گریه کردم تا خوابش برد( اصلن من مرده ی آرامششم )

نیم ساعتی وبلاگ گردی کردمو روحیه م عوض شد (خدایا این دوستای مجازی رو از ما نگیر) بعد هم تصمیم گرفتم بنویسم تا سبک شم. 2 آبان که همسرجان از سفر برگرده حتمن این روزنوشت رو با لبخند میخونم و خدامو شکر میکنم.


+ خدایا امیدم فقط تویی هااا