روز جهانی آیسین

از کودکی هام فقط یادمه که هر جا میرفتم برای ابراز محبت لپامو میکشیدن! آخ که چه دردی میکرد و روم نمیشد چیزی بگم

یادمه که تا هفت سالگی با کسی صحبت نمیکردم در واقع به زور باید ازم حرف میکشیدن و یک سوال رو باید یک شخصیت مهم می پرسید تا جواب میدادم مامان بزرگ خدابیامرزم اسمم رو گذاشته بود سنبل بی صدا ( اون زمان فکر میکردم این یه فحشه )

بعد 7 سالگی هر حرفی که به ذهنم میرسید میگفتم. کلاً بچه ی تعطیلی بودم یک هفته ای از کلاس اولم گذشته بود که معلمم پرسید تو امسال، سال اوله که میای مدرسه؟ (بس که باهوش بودم و پر رو) و من در جواب گفتم نه من پارسال هم مدرسه میرفتم معلمم با تعجب پرسید کدوم مدرسه؟ معلمت کی بود؟ و من اسم مدرسه و معلم سال گذشته ی خواهرم رو گفتم  معلمم شاخ در اورد و مثه برق گرفته ها رفت تو دفتر بعدشم اومد و گفت فردا با مامانت بیا مدرسه ( هفته ی اولی مامانمو خواستن)

بماند که مامانم اومد و با پیگیری های مربوطه روشن شد که حرفهای من سرکاری بوده اما هنوز هم که هنوزه برای همه سواله که من چرا این دروغ هارو سر هم کردم ....

و این نیز خاطره ای بود که مامان جان برای کل فامیل تعریف میکرد و همه میخندیدن و من آه میکشیدم


سوژه ی پر رنگتر کودکیم هم این بود که ق رو گ تلفظ میکردم و این نیز سرگرمی دوستان بود و تا به من میرسیدن هر لغتی که توش ق داشت رو میگفتن تا من تکرار کنم و بخندن ( پناه بر خدا چه لغاتی رو تک چین میکردن ...)


و این گونه بود که کودکی بنده با غصه و بغض سپری شد و امروز که تقویم رومیزیمو به روز کردم نامگذاری اینروز منو برد به 2 دهه قبل...


******

و حال این عکس آیسین، اولین نوه و کودک ترین عضو خانواده ی اینجانب است. این هدیه من به کودکی که اصلا از من خوشش نمیاد ولی من دلم براش قنج میره.

باشد تا آینده ببینه و حالشو ببره.(اگه وبلاگ نویسی منسوخ نشده باشه تا اونوقت)


روز جهانی شان مبارک




پا یادداشتی:

ما که بچه بودیم روز جهانی کودک کیلو چند بود..؟ البته حضور ذهن من میگه اصلا چنین روزی نبود شایدم بود نمیدونم والا


به هر حال ما که حسود بخیل نیستیم تبریکات صمیمانه به کودکان