دیواری میخواهد دلم...


خسته خبر میده: یارو بالاخره مُرد

همین طور ماست دارم نگاهش میکنم و تاسف میخورم میگم: دخترش؟ پسرش؟ زنش؟ چیکار میکردن؟

میگه هیچی نشستن منتظر تا از خونشون بیرونشون کنن روز اول بچه داداشش اومده عزا به پسرش گفته آخجون از این به بعد ما دو تا ماشین داریم

میگم یه ذره بچه بیفکر بوده یه حرفی زده دیگه

میگه نه بابا یارو تا فهمیده میخواد بمیره همه چی شو بخشیده به مادر خواهر و برادراش

میگم چرا؟

میگه چون میگفته اگه من بمیرم بعد زنم ازدواج کنه یکی دیگه میاد میشینه رو مال و اموال من

میگم الهی شکر که مَُرد با این طرز فکرش


سخنی با یارو(حتی دلم نمیاد بگم خدابیامرز):

اصلا گور بابای زنت که شاید بره شوهر کنه. فکر بچه هات رو نکردی؟

یعنی وقتی بچه ی داداشت به پسرت گفت از این به بعد ما دو تا ماشین داریم ... تنت تو گور نلرزید؟


نتیجه گیری من: آدم نباید با آدمهای بدبین و کم عقل ازدواج کنه و اگر اشتباها کرد نباید بچه دار بشه و اگر اشتباها شد نباید بذاره یارو بمیره و اگر کاری از دستش ساخته نبود باید بدونه که حق بچه هاشو یک کم عقل دیگه ای بالا خواهد کشید...


دیواری میخواهد دلم برای کوبیدن ...


و بعدش خدا رحمتت کنه مرد!