غار و غور

جای دوستان خالی رفته بودم آرایشگاه صورتی از عزا در بیارم

اولین باری بود که میرفتم اونجا چون نزدیک ترین آرایشگاه و به نظرم خلوت ترین بود. از اون آرایشگاه هایی بود که طرف یک دوره آرایشگری رفته بود و پارکینگ خونه شون رو آرایشگاه کرده بود. ظاهر بسیار معمولی داشت. وارد که شدم بجز یک خانم که سجاده ش رو پهن کرده بود و نماز میخوند هیچ کس نبود. منتظر موندم تا نمازش تموم شد. بهش گفتم یک اصلاح ساده و عجله ای دارم اونم گفت بشین اما اگه کسی که تلفنی نوبت گرفته بیاد باید بلند شی تا اون بشینه.

منم با یک حس خیلی خاص ابروم رو بالا انداختم و ته دلم گفتم واه واه از خدات هم باشههههه و نشستم.

سکوت مطلق بود و من همینطور که سرم رو گذاشته بودم رو صندلی به در و دیواری که جز گواهینامه های آرایشگر محترم هیچ چیز روش نبود نگاه میکردم و ته دلم خودم رو فحش میدادم که آخه از اینجا بیکلاس تر نبود که من اومدم؟

چند تا سوال پرسید و من با جواب های یک کلمه ای بهش فهموندم که حوصله صحبت کردن ندارم.( از اینکه گفت کس دیگه ای قبلا نوبت گرفته و اون مقدم تر هست دلخور بودم دوس داشتم از دیدن من حوشحال میشد و طوری ازم استقبال میکرد که برای همیشه مشتریش بشم{آیکن یه پرچانه خفه خون گرفته از خود راضی}

در سکوت به چهره ش نگاه میکردم. به ابروهای پرپشت نامرتبش، به موهای معمولیش که فرقش صاف باز شده و با یک کش به پشت بسته شده بود، به روپوش سفیدی که مثل پرستارها تنش بود و اینکه چرا اصلا شکل آرایشگرها نیست و ...

ناگهان صدای غار و غور شکم

این دیگه آخرش بود به جای اون من خجالت کشیدم و همینطور که داشتم فکر میکردم چقدر بد که آرایشگاه خلوته و هیچ صدایی نیست که باعث بشه صدای شکمش توی همهمه گم بشه خیلی ناشیانه شروع کردم به صحبت کردن و پرت و پلا گفتن طوری که حداقل صدای خودم باعث بشه این سکوت شکسته بشه و وانمود کنم که من نشنیدم. در تمام مدتی که حرف میزدم اون تایید می کرد و ادامه میاد. دلم هموجوووور به حالش میسوخت و درکش میکردم که چقدر داره خجالت میکشه.

بحثمون گل انداخته بود که دوباره همون صدای غار و غور اومد اما اینبار حسش کردم اون صدا دقیقا از شکم خودم بود که شنیده میشد.

چنان دست و پام رو گم کردم که یه دفه ساکت شدم و خندم گرفت اما اون اصلا به روی خودش نیوورد.

بعد از فهمیدن اینکه اون صدا از شکم خودم بوده اصلا خجالت نکشیدم چون میدونستم که اون در تمام این مدت تلاش میکرد که من خجالت نکشم. تا زمانی که کارم تموم شد باهاش گفتم و خندیدم و به روی خودم نیاوردم.



* یه اتفاقهای ناجوری هست که بدون استثتاء برای همه پیش میاد اما برای من دقیقا زمانی پیش میاد  که حس برتر بودن بهم دست میده.


* حالا فهمیدین چرا گفتم جای دوستان خالی؟


نظرات 17 + ارسال نظر
آشفته یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ http://theone-m20.blogfa.com/

درک میکنم ... شاید!
راستی،
لینکتان کردم.


لطف کردین

A.GH یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
تو بلاگ rahna فرموده بودین " ینی تو اهواز برف نمیاد"

باید خدمتتون عرض کنم که اگه قرار باشه تو اهواز که چهارمین نقطه گرم روی کره زمینه برف بیاد...دیگه باید کل هواشناسها و فیزیکدانها بشینن تو خونه...

نه...اهواز برف نمیاد...جالبیش اینکه الان چندین ساله که جز ارتفاعات یک شهر تو خوزستان...هیچ جای خوزستان برف نمیاد و نیومده...

*میتونم بدونم شما ساکن کجای ایرانین ؟!

http://www.alef.ir/vdcf1cdycw6dtea.igiw.html?158798

من نیشابور هستم (خراسان رضوی)
الان خیلی خنگم دیگه نه؟‍!

A.GH یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

نه خانم این چه حرفیه...
خوب خود من هم یه سری از نقاط ایران رو تا حالا نرفتم...والان یکی بهم بگه اونجا مثلا همچین وضعیتی داره...خوب من هم قبول میکنم...

*من تعریف نیشابور رو خیلی شنیدم...و راجع به تاریخش هم مطلب زیاد خوندم...اما تا حالا نشده بیام نیشابور گردی و خود نیشابور 1-2 روز بمونم...فقط اگه اشتباه نکنم 1-2 باری که با ماشین بودیم ازش رد شدم...
بلاگتون رو سیو میکنم...اگه یه روز خواستم بیام...دیگه همین جا کل سوالام رو ازتون بپرسم...کمکمون که میکنین ؟!

بله کاملا درسته
ایشالا تشریف بیارین در خدمت باشیم

طاها یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:39 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
امان از اتفاقات غیرمترقبه...اما در کل جالب بوده و بهتون احتمالا خوش گذشته

نه بابا چی خوشی؟

مهدیه یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:08 ب.ظ http://galleryms.blogsky.com

دختر خوب خانم متإهل از خود راضی فدات شم آخه چرا یه تیکه نون نمیزاری تو دهنت که توی اینجور جاها ضایع نشی هان؟
(اینم به جای کامنت قبلیا که دعوات کردم ولی بی معرفتی بازم کامنت نذاشتی)

من از خود راضی ام؟؟؟؟؟
اومدم که

رعنا یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ب.ظ http://rahna.blogsky.com


من میام اینجا هموووجوور نیشم باز میشه
دوسی چقدر گرفت ازت ؟
اصلاح خالی بود یا ابرو هم داشتی ؟

واسه منم این اتفاقا دقیقا" زمانی میافته که احساس برتر بودن بهم دست میده :دی

قربونت برم عزیزم
اصلاح خالی 2 تومن

دایی جواد دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ق.ظ

دوباره اگه این صدا ها ازار دهنده بود بهترین راه منقبض کردن ماهیچه شکم است تا سکوت برقرار گردد
البته 100درصد نیس ولی کاهنده است

اگه بفهمم شکم خودمه چشم منقبضش میکنم

عرفان دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ب.ظ http://dastforosh.blogsky.com

حیا اقتضا می کنه اقایون ساکت باشن و هیچی نگن. همیشه جوگیرررر!!!!!

بابا با حیاااااااااا

رها دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

دیدی؟ خوب یه چیزی میخوردی میرفتی خانوم خودشیفته ... هوم... چیه ؟

بابا من شکسته نفسی میکنم شما جرا باور میکنین اصلن هم خود شیفته نیسم

طـ ـودی دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ

آره دقیقاِ؛ اصن یه بارم که میایم حس برتر بودن پیدا کنیم دنیا با کف دست میاد تو صورتمون!!!
فقط من نمیدونم چرا بعضی از این آدم هایی که همیشه حس برتر بودن دارن این اتفاقا تو اون موقع ها نمیوفته واسشون!!!

برای اونها هم اتفاق میفته اما اعتماد به نفس دارن به خودشون نمی گیرن

محمد مهدی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

گاهی نیاز است ...

سلام
بله نیاز بود واقعا

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

خدا لعنت کنه اونایی رو که خیارشور می خرن و پولش رو نمی دن ...



من و روناک هم تا چند وقت بعد از عروسیمون بعضی شب ها سر گشنه بر بالین می گذاشتیم . اشکال نداره خواهرم ، ایشالا درست میشه ... سختیش همین سی چهل سال بعد از ازدواجه

بابا لا مروت ها بیاین پول خیارشورهایی که از این دو تا کبوتر عاشق خریدین بدین ... مگه کورید نمی بینید چه پست دردناکی نوشته . واقعا که جماعت بی انصافی هستن

خوب آخه شما که درک میکنین چرا نسیه می برین پولمو بدین دیگه
ای بابااااا
شماره حساب بدم خدمتتون؟

این روزها.. شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

Masuod یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ http://khoone-mojarradi.blogsky.com

سلام

وخ کردین یه سر بهم بزنید

جزیره پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ

این که خوووووووووووبه، من تو یونی همیشه با رفقا ردیف اول میشستیم بعد سر کلاس درست زمانی همه ساکت بودن و استاد هم درست جلوی ما ایستاده بود سمفونی ای در شکم من برگزار میشد
من هم همیشه به دوستم میگفتم شلوغ کنم، بعد اون کاملا جدی کیفشو پرت میکرد رو زمین، با خودکار میکشید رو میز خِر خِر، پاشو میکشید رو زمین، کتابشو پرت میکرد اینور اونور، خلاصه شلوغی میکردا،بعد ببین اون اصن ضایع بازی در نمیاوردا ولی من از اون همه جدیت دوستم نمیتونستم جلو خندمو بگیرم و میخندیدم به طرزی که استادمون اجیانا میفهمید سروصدای دوستم تعمدیه

بهارهای پیاپی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ق.ظ http://6khordad.blogfa.com

دو تومن؟ واقعا؟ چه فراوانی نعمتیه سمت شما!

دو تومن ناقابل

یک معلم جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ http://jafari58.blogfa.com/

چه جالب کاش واسه همه اونهایی که حس برتری دارند نسبت به دیگران این مسائل پیش بیاد شوخی کردم ناراحت نشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد