در دیزی بازه...

از صبح خونه بودم تنها

جای دوستان خالی هر چند وقت یکبار یه نفر زنگ میزد و نذری می اورد طوری شده بود که چادرم رو گذاشته بودم بغل دستم هموجور به خودم می بالیدم که تو خونه تنهام و هرچی بیارن مال خود خودیمه

تصور کنید یک نفر از سومالی بیاد ایران و اون نفر من باشم. عینهو قحطی زده ها هرچی آوردن خوردم شله زرد، حلیم، بعد از ظهرش ساندویچی که قرار بود برم تقسیم کنم و این آخر شبی هم قیمه

دارم میترکم

اینجور وقت ها مامان میگه کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته

و من میگم نصیب جان در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟

خدا بخیر کنه از فردا


* آخه گناه من چیه ملت سالی یکبار نذری میدن