در دیزی بازه...

از صبح خونه بودم تنها

جای دوستان خالی هر چند وقت یکبار یه نفر زنگ میزد و نذری می اورد طوری شده بود که چادرم رو گذاشته بودم بغل دستم هموجور به خودم می بالیدم که تو خونه تنهام و هرچی بیارن مال خود خودیمه

تصور کنید یک نفر از سومالی بیاد ایران و اون نفر من باشم. عینهو قحطی زده ها هرچی آوردن خوردم شله زرد، حلیم، بعد از ظهرش ساندویچی که قرار بود برم تقسیم کنم و این آخر شبی هم قیمه

دارم میترکم

اینجور وقت ها مامان میگه کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته

و من میگم نصیب جان در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟

خدا بخیر کنه از فردا


* آخه گناه من چیه ملت سالی یکبار نذری میدن

نظرات 12 + ارسال نظر
نشیمو دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

ب کجا سوزن بزنم ک بفهمم منظورو..وانگهی ی تیزی میزنیم ب محرم party مثلا..ایا منظور این بود؟

دوباره بخون مطلب رو

نشیمو دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ http://kalepook.blogsky.com

خوب اون موقع ک ما اومدیم همین ی خط اول بوود

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

همینو بگو!!!!!!!! یه باره خوب نوش جوووونت!!!! راحت باش من اجازه میدم هر چقدر دلت میخواد بخووووووووور!!!

بابک سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

نوش جان - یه شب که هزار شب نمیشه دخترم - لذت ببر

رعنا سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

بعد از محرم که عروسی ها و این حرفا بودن ریال نصیب هی میره دکتر رژیم و اینا واسه لاغر شدن :دی

فکر اون موقع رو هم بکن :دی

3 تا عروسی داریم چرا اینقدر دیر یادم انداختی

داود(خورشید نامه) سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ب.ظ

التماس دعا

محتاجیم به دعا

فسیل جهش یافته چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ق.ظ

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود
اما افسوس که بجای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بی ابی نامیدند

فسیل جهش یافته چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ق.ظ

یارو:
صبحانه مسجد میخوره
نهار هیئت
شام هم تکیه
بعد همه ارزوش اینه که
کل یوما عاشورا کل .........

کاپو چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://cappuccino.blogfa.com

به قول مامان هر چی رژیم گرفتم همش دود شد رفت!

Masuod چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ

ما که این دو روز فقط رکاب زدیم لاغر شیم ...
البته شیر کاکائو وچای زیاد خوردم......

کاوه پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

« دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم »

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست

« اول سال است ؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟ »

بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

« دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم »

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا! سفره خالی می خرید ؟

امیر حسام جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد